خاطراتی از پاییز

کسی که رنگ پریدگی پاییز را درک کرده باشد ، به نیرنگ گلهای رنگارنگ دل نخواهد سپرد

آخرین مطالب

نمی دونم تا حالا حس موش آب کشیده رو داشتین یا نه, چون من یه بار به این حس رسیدم , اولش حال داد ولی بعد...

یه شب باش قرار گذاشتم که صبح برم دنبالش و تا مدرسش همراهیش کنم, اونم قبول کرد. صبح که بیدار شدم دیدم آسمون دلش گرفته , انگار بدجوری دلشو شکستن , حس می کردم هر لحظه ممکنه بغضش بترکه و زار زار گریه کنه و همه چیز رو توطوفان اندوهش غرق کنه , دیگه داشت دیر می شد ممکنه دیر برسم ,دوست نداشتم زیاد منتظرش بذارم ,زود آماده شدم و راه افتادم.

از خونه زدم بیرون ولی انگار آسمون حال و هوای دیگه ای داشت , سعی کردم بهش توجه نکنم , سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم , توایستگاه منتظر اتوبوس بودم , طی اون مدت که توایستگاه بودم , آسمون با صدای غرشش خودنمایی می کرد , انگار می خواست خودشو از اون غم یه جوری خلاص کنه ولی فایده ای نداشت.

بالاخره سوار اتوبوس شدم , اتوبوس خالی بود , تمام شیشه ها را بخار گرفته بود , منم حس نقاشیم گل کرد و با تمام لرزش هایی که اتوبوس داشت تونستم یه قلب رو شیشه بکشم , درسته خیلی شبیه نبود ولی نیت من یه قلب بود , یهو با یک صدای ترسناک از جا پریدم , آره بالاخره بغض آسمون ترکید, راننده برف پاککن روروشن کرد ولی انگار حجم اندوه آسمون خیلی زیاد بود چون برف پاککن ها جلوش کم آورده بودند,قطرات بارون مثه امواج دریا روی شیشه ی جلوی اتوبوس به این ور و اون ور موج می زدند, اصلا از تو شیشه چیزی معلوم نبود , راننده با زور داشت اتوبوس رو کنترل می کرد, یعنی واقعا ترکیدن بغض ,همچین وضعی رو به وجود میاره؟!

به خودم اومدم , یه نگاه به شیشه انداختم , چی می دیدم! یک خط قلبم رو بریده بود , قطره های آب داشت کم کم همون قلب پاره شده رو هم از بین می برد, با خودم گفتم نباید بذارم که همین رو هم از دست بدم , بازم یه قلب چاک خورده بهتر از قلب پاره پارست , صورتم رو بردم جلوی شیشه , از ته دل به شیشه دمیدم , انگار میخواستم کاری کنم که دیگه هیچ قطره ای نتونه خرابش کنه ولی غیر ممکن بود . دیگه داشتم می رسیدم ,کیفم رو, رو شونم انداختم و با دست راستم قلبمو پاک کردم بعدم از صندلی بلند شدم تا پیاده شم .

راننده گفت : انگار خیلی دلش گرفته بود! کم مونده همه چی رو آب ببره !

گفتم : معلوم نی کی دلشو شکسته ؟

یه پک به سیگارش زد و روشو کرد سمت آیینه بغل ماشین , منم پیاده شدم. راست می گفت , باروون خیلی شدید بود , زیپ کاپشنمو بستم ودویدم سمت خونشون . جای همیشگی واستادم , زیر درخت بیدی که رو بروی پنجره ی اتاقش بود , دیگه وقتش رسیده بود باید مثه همیشه از پنجره بیرون رو نگاه می کرد , هیچی رو حس نمی کردم , تنها صدایی رو که میشنیدم , صدای قطرات بارونی بود که  رو شونه هام میریخت, قطره که چه عرض کنم دیگه هرکدوم اندازه ی یه توپ پینگ پنگ شده بود, صدا اونقدر واضح بود که انگار آسمون سرشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت زار زار گریه می کرد, دیگه داشت منم گریم می گرفت , با خودم گفتم, حتما خواب مونده. بهش زنگ زدم , جواب نداد , دوباره گرفتمش, بازم فایده ای نداشت, صدای بوق تلفن دیگه داشت کلافم می کرد , آخه همیشه این صدای مزخرف و تکراری رو با صدای گرمش قطع می کرد ولی حالا دیگه هیچ خبری ازش نبود , منتظر اشاره ای بودم که منم تو آغوش آسمون بزنم زیر گریه, که این بار اوپراتور زحمت اون اشاره رو اینطوری کشید (مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی به تماس شما نمی باشد) دلم هوری ریخت , دیگه نتونستم جمش کنم , گوشی رو آروم گذاشتم تو جیبم ,دیگه اشک مجال نمی داد انگار داشت با بارون مسابقه می داد , بدنم سردش شده بود, نه بخاطر سرما ,نه,بخاطر اون حس قدیمی, تنهایی رو میگم , انگار دوباره روحش رو به من دمیده بود, راه افتادم, همینطور که به پنجره ی اتاقش چشم دوخته بودم از جلوی اتاقش رد شدم , نه , انگار واقعا در دسترس نبود, سرمو پایین انداختمو به راهم ادامه دادم, نمی دونستم کجا می خوام برم ولی فقط می دونستم باید برم, انگار تنهایی دوباره برام آغوششو باز کرده بود.....

چشامو بستمو راه افتادم ....

یهو یه صدای آشنا اسممو صدا کرد, باورم نمی شد یعنی خودش بود؟! جرات نداشتم که رومو برگردونم , فکر می کردم فقط یه خیاله, همینطوری داشتم با خودم کلنجار می رفتم که همون صدا دوباره گفت :دیوونه تو این باروون اینجا چیکار میکنی؟

نه خیال نبود, واقعا خودش بود , برگشتم , سرشو از پنجره بیرون کرده بود و برا اینکه باروون خیسش نکنه , پتوی آبیش رو کشیده بود رو سرش, گفتم: آخه قول دادم که بیام , حالا هم اومدم !

گفت: حتی تو این هوا؟

گفتم: مگه هوا چشه ؟

گفت: آخه واسه یه هوای دونفری ,زیادی اکشن نیست؟

گفتم: نمیدونم ! شاید!

گفت: حتما دیوونه شدی! واستا , الان میام پایین.

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم , سرشو برد تو و پنجره رو بست . به خودم قول دادم که هیچی ازش نپرسم , یعنی دوست نداشتم جوابی در مورد سوالام بشنوم, آخه از اساس یه اشتباه بود, یه تصمیم عجولانه که به خیر گذشت.در خونشونو باز کرد, دوباره همون لبخند همیشگی رو لبش بود , یه حوله ی آبی هم با خودش آورده بود. همینطور که داشت صورتمو خشک می کرد گفت :چه پسری , مثه موش آبکشیده شده , خو آخه پسر, اون عقل رو خدا داده که ازش استفاده کنی! خیسی صورتتو می خوای بندازی گردن بارون , سرخی چشاتو چی؟

گفتم: اونم باروون, آخه...آخه اول اون شروع کرد.

گفتم:خو حالا بیخیال ,بیا راه بیوفتیم, داره دیر میشه! به موقع نمی رسیم!

گفت:نگران نباش زنگ زدم آژانس بیاد.

دوباره بدنم سرما رو حس می کرد,کنارش منتظر تاکسی بودم ولی دیگه خبری از باروون نبود,آخه اون چترشو باز کرده بود بالا سرمون. وقتی سوار ماشین شدم تازه داشتم با تک تک سلول های پوستم خیسی لباسامو حس می کردم. چون خیس بودم بهم تکیه نداد و مثه همیشه سرشو رو شونم نذاشت...نمیدونم چرا رفتارش عوض شده بود؟! یعنی چون خیس بودم یا... .

 دیگه رسیده بودیم , راننده ماشین رو روی یه گودال کوچیک آب نگه داشت ,با هم پیاده شدیم. گفت: خو تو با ماشین برو !

گفتم : نه پیاده راحت ترم!

گفت : آخه دوباره موش آب کشیده میشیا؟!

گفتم: اشکال نداره, بالاخره یکی پیدا میشه که با تمام خیسیم باز سرشو رو شونم بذاره و خیسیم اصلا براش مهم نباشه.

گفت : مثلا کی؟

سرمو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم , قطره های باروون دوباره رو صورتم شروع کردن به لیز خوردن!

دیگه هیچی نگفتم و به راهم ادامه دادم . در راه آسمون به افتخارم ریتم بارشش رو تغییر می داد, تا حالو هوای منو عوض کنه ولی من هنوز تو گوشم اون صدا رو داشتم میشنیدم :

(مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی یه تماس شما نمی باشد)


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۱ ، ۰۲:۳۱
ناصر حکم آبادی

تو ایستگاه اتوبوس قرار گذاشته بود , گفته بود حتما میاد , درست سر وقت ...
یه ربع می شد که اونجا بودم , هوا سرد بود باد هم نمی اومد , آسمون طبق معمول ابری بود , انگاری این هفته با من قهر بود , یه روی خوش هم بهم نشون نداده بود . خودمو محکم بغل کردم که سرما رو حس نکنم ولی چه فایده ,سرما داشت از صندلی سرد ایستگاه بهم منتقل می شد, تنها نبودم یه مرد جوون هم با من تو ایستگاه بود. من این طرف صندلی اون اونطرف ,انگار می خواستیم دوئل کنیم . هر از گاهی بسته ی سیگارشو در می آورد و با وسواس خاصی یکیش رو انتخاب می کرد بعدش تو دستش می چرخوند و آتیش می کرد, دودشو همراه با بخار دهنش به آسمون می داد.
بازم دیر کرده بود , دیگه نمی دونستم چیکار کنم , هی گوشیمو در می آوردم و فقط ساعت رو نگاه می کردم . دفعه سومی بود که اتوبوس تو ایستگاه توقف می کرد و من سوارش نمی شدم , خوب بهتره یه جور دیگه بگم ما سوارش نمی شدیم .

از جاش بلند شد و همین طور که سیگارشو سمت دهنش می برد گفت : هی جوون! بعد یه پک عمیق زد و بقیه سیگارشو جوری گرفت که من نبینمش اون وقت ادامه داد : منتظر کسی هستی؟
گفتم : چطور مگه؟
گفت: آخه باید دیوونه باشی که تو این سرما تو ایستگاه اتوبوس بشینی فکر کنی؟
اینجا بود که آسمون غرشی کرد و باز طبق معمول ابراز احساساتش شروع شد, یک رگبار رویایی . چند ثانیه نگذشت که زمین رو آب برداشت .
گفت : هی با تو بودم هااااا؟
به خودم اومدم گفتم : آره آره منتظر کسی ام!
گفت : نمیاد , دیگه خودتو اذیت نکن ! اگه بیا بود میومد.
گفتم : عادت کردم , کار هر دفعشه , همیشه دیر می کنه .
بسته ی سیگارشو به طرفم تعارف کرد ... نا خواسته یه نخ برداشتم مستقیم گذاشتم رو لبم , روشنش کرد ... به خودم اومدم گفتم من که سیگار نمی کشیدم .... اصلا چرا گرفتم ؟! حواسم اصلا اونجا نبود . کلا اون جملش حالمو گرفت (اگه بیا بود تا حالا اومده بود)
گفت : چرا نمی کشی ؟ حیفش نکن !
بی اختیار اولین پک رو زدم , برخلاف همه فیلما حتی سلفه هم نکردم , با خودم گفتم آقا ناصر الکی الکی سیگاری هم شدی ! ایول... ولی خداییش زیر بارون خیلی حال می داد , فضا رو عوض کرد .
مثه اونایی که یه عمر سیگار می کشن سیگارو از رو لبم برداشتم و بهش گفتم : شما چرا اینجایی؟ منتظر کسی هستی؟
سرشو انداخت پایین گفت : نه ...
گفتم : بهه ...زکی ... باید دیونه باشی که تو این هوای سرد  تو ایستگاه اتوبوس نشستی داری فکر می کنی ؟!
گفت : آره ... دیوونه ام ...
جا خوردم , موندم چی بگم بحث عوض شه ! گفتم : آقای دیوونه حالا به چی فکر می کنی؟
گفت: به این که چرا عمر و جوونیمو بخاطرش حیف و حروم کردم !
گفتم : کی؟
گفت : همونی که بخاطرش تو سرمای زمستون و گرمای تابستون تو ایستگاه اتوبوس منتظرش بودم !
گفتم : چی شد غالت گذاشت؟
گفت : آره ولی نه یه بارکی ...اولا چند ثانیه دیر می کرد بعد شد چند دقیقه بعد شد ساعت بعدشم دیگه نیومد !
مات و مبهوت رو صندلی خشکم زده بود , ماشین ها با سرعت از جلومون رد می شدند و آبی که تو گودال وسط جاده بود رو یکی پس از دیگری به آسمون میفرستادن , ولی انگار آب سمج تر از اونا بود هر بار که گودال خالی می شد بلا فاصله پر می شد ,ههه آب هم بازیش گرفته بود با ملت ...

 پک دوم رو زدم گفتم : بی خیال رفیق , غصه نخور , دیگه تموم شد رفت , راستی چی شد سیگاری شدی ؟
گفت : تموم نشده , داره تکرار میشه ...
منظورشو نفهمیدم , سکوت کرد و دیگه حرفی نزد ... دوباره گفتم : خب حالا نگفتی چی شد سیگاری شدی؟
گفت: آها , شرمنده , حواسم پرت شد , هیچی همینطوری , روزای اول که دیر می کرد بیخیال بودم , با گوشیم ور می رفتم . روزای بعد که دیر کردنش به دقیقه رسید یه بابایی بهم تعارف کرد منم کشیدم ... دیگه شد عادتم  هر بار که دیر میومد من سیگار بیشتری میکشیدم تا اینکه دیگه نیومد و من سیگار با سیگار روشن کردم ...
پک سومو که زدم یهو همه جا ساکت شد! صداش تو گوشم داشت تکرار می شد( تموم نشده , داره تکرار میشه)
به خودم اومدمو سیگارو انداختم رو زمین و از صندلی بلند شدم , باهاش خداحافظی کردم و تو بارون شروع کردم به قدم زدم زدن , ده , بیست قدم بیشتر نرفته بودم که باروون کم کم بند اومد . برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم , دیدم اتوبوس تو ایستگاه وایستاده , دویدم طرفش تا سوار شم , وقتی به اتوبوس رسیدم دیدم اون یارو تو ایستگاه نیست ! این طرف و اون طرف رو نگاه کردم تا توی کوچه ی پشت ایستگاه دیدمش , قدم زنان می رفت و دود سیگارش را به ابر های آسمان هدیه می کرد.
خدا رو چه دیدی ! شاید باروون اون روز غم نهفته در دود سیگار او بود که توسط آسمون تخلیه شد ....   


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۱ ، ۱۵:۵۷
ناصر حکم آبادی